دیگری بامن
دیگری بامن

دیگری بامن

درهم

چشم

بازم گفتی چشم

ذوق کردم

فدای یو

داستانک

یاد داستانی افتادم 

یه روز یه دختر خسته و ناامید درحالی که غم دنیا تودلش بود به پسر مورد علاقه اش گفت:میشه برام یه گوشی بخری گوشیم خراب شده.

پسر گفت وقتی برگردم حتماً برات میخرم

دختر خیلی خوشحال شد وکلی ذوق کرد

روز موعود رسید دختر رفت پیش پسر

پسر گفت پول ندارم برات بخرم

دختر دلش شکست

درحالی که حتی حق نداشت بفهمه پسر چرا این کارو کرده

و همیشه گوشه ذهن و دلش موند

من فکر میکنم ماها انتخاب میکنیم چطور با کسی رفتار کنیم‌وخودمون براش برنامه داریم ومیدونیم چرا

باتوبودن

امروز با تو گذشت

چند دقیقه بیشتر نبود

 لایکای قرمز روی جمله هام

اوکی گفتنت

عکسا و فیلم هایی که 

برام فرستادی

چندروز می‌تونه

منو خوشحال نگه داره

به همین هم راضی ام